Wednesday, March 21, 2007

حماسه
نمه برفي مي زند.تازه كارم تمام شده است و قرار است درست ساعت 2 نيمه شب ، از شرق تهران بزنم بروم ولنجك.چهره راننده آژانس را نديدم.ساكت است.نه درباره هوا حرف مي زند ، نه درباره گراني ، نه درباره كندن خيابانها و نه دوربرگردانهايي كه شبانه اتوبان را تبديل به خيابان فرعي مي كنند.شكر خدا ضبطش هم خاموش است و گوشت آسوده از نواي چاووشي و كبيري و دي جي فلان.فقط صداي برف پاك كن ها است.من هم دارم يك دل سيرفكر مي كنم به نق و نوق هايي كه با دوستان زديم و كاري كه پيش نرفت.از همين انتقادهاي هميشگي و وطني كه فلان چيز چقدر ناجور است و بهمان چيز افتضاح است و ته اش هم هميشه همين است كه ما خوبيم.به قولي بدي بدجوري همه جهان را گرفته است الا من يكي را.يك دفعه نمي دانم چه مي شود كه دستش به راديو مي رود و روشن مي كند.چندتا مجري و ميهمان پر مدعا مشغول افاضات هستند و در ميان صحبت هايشان از يك كارخانه سوسيس و كالباس حرف ميزنند.راديو را خاموش مي كند.سيگاري با فندك ماشين مي گيراند.شيشه را كه پايين ميدهد از هجوم سرما خودم را جمع ميكنم و در درون غر ميزنم.همينطور كه روبرو را نگاه مي كند يكي يكي كلماتش رديف مي شوند.مي گويد از بس نخوابيده چشم هايش همه جارا تار مي بيند.مي گوير صبح تا شب بايد سگ دو بزند.مي گويد كارش اين نبوده.اما چاره چيست؟ دو پسر دانشجو و يك دختر دم بخت و ازين حرف ها.پيش خودم مي گويم دوباره شروع شد.بعد مي گويد مدير كنترل يك كارخانه سوسيس و كالباس بوده.بعد هم ول كرده و آمده بيرون.با اينكه اصلاً حس ادامه بحث نيست ، جان مي كنم و مي پرسم چرا؟ مي گويد نمي توانستم.در دل مي گويم خوب پس ديگر چه مرگت است كه غر مي زني.دوباره مي پرسم چرا؟ مي گويد: دعوايم شد.نان حلال خوردن سخت است.دو باره پيله ميكنم.چرا؟ مي گويد: گوشت ها ايراد داشت.چند بار برگشت زدم.گفتند تو حقوقت را بگير.كاري نداشته باش.دعوايم شد.خودم را زدم به نفهمي وگفتم : خوب حقوقت مگر كم بود؟ گفت: نه.دوبرابر الآن كه بيست و چهارساعته جون مي كنم در مي آوردم.گفتم : خوب شكايتي،اداره بهداشتي،وزارت كاري ؟آهي مي كشد و سيگار را از پنجره به بيرون مي اندازد و شيشه را مي دهد بالا و مي گويد: بگذريم آقا ، نان حلال خوردن خيلي سخت است؟ به پارك وي رسيديم و من به مقصد نزديك.همين طوري دارم به حرف هايش فكر مي كنم .به وضعيتش.يك آدم معمولي بدون ادعا.اصلاً خود من با اين همه ادعا و پز هاي درستكاري و اخلاق گرايي اگر در چنين وضعيتي قرار مي گرفتم چكار مي كردم؟
پياده مي شوم و دور مي زند و مي رود.راننده در ذهنم به يكباره اسطوره اي شد.به نظر كار سختي هم نيست و شاخ قول را نشكسته است.اما چرا اوضاع جوري است كه كارش در حد يك عمل حماسي است؟ چرا اينقدر نان حلال خوردن سخت است؟ يادم آمد چهره اش را نديدم.برف ولكن نيست.در خانه را باز مي كنم

No comments: